آورده اند که در زمین کنوج مردی مصلح و متعفف بود؛ در دین اجتهادی تمام و بر طاعت و عبادت مواظبت بشرط، نهمت براحیای رسوم حکما مصروف داشت و روزگار بر امضای خیرات مقصور، و از دوستی دنیا و کسب حرام معصوم و از وصمت ریا و غیبت و نفاق مسلم.


روزی مسافری بزاویه او مهمان افتاد. زاهد تازگی وافر، واجب داشت و باهتزاز و استبشار پیش او باز رفت. چون پای افزار بگشاد پرسید که: از کجا می آیی و مقصد کدام جانب است؟ مهمان جواب داد که: بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر بی عیان باطن وقوف نتوانی یافت. و هرکه بی دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک سرگردان در بادیه فراق می پوید و مقامات متفاوت پس پشت می کند تا نظر برقبله دل افگند، و چندانکه این سعادت یافت جان از برای قربان در میان نهد، و اگر از جان، عزیزتر جانانی دارد هم فدا کند. یا بنی انی اری فی المنام انی اری فی المنام انی اذبحک. در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی.


چون ازین مفاوضت بپرداختند زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هردو ازان بکار می بردند. مهمان گفت: لذیذ میوه ای است، و اگر در ولایت ما یافته شدی نیکو بودی، هرچند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست. و در آن بلاد انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی بکمال است. بحمدالله یافته می شود و رجحان آن بر خرما ظاهر است. زاهد گفت: با این همه، هرچند که هرچه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است. نیک بخت نشمرند آن را که آرزوی چیزی برد که بدان نرسد، چه تعذر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشت اند؛، و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد، چه قناعت از موجود ستوده ست و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دناءت و قصور همت باشد.


و این زاهد سخن عبری نیکو گفتی و دمدمه ای گرم و محاورتی لطیف داشت. مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بیاموزد. نخست بر وی ثنا کرد و گفت: جشم بد دور باد! نه فصاحت ازین کامل تر دیده ام ونه بلاغت ازین بارع تر شنوده.


بگداخت حسود تر چو در آب شکر زانک


در کام سخن به ز زبانت شکری نیست

این التماس را چنانکه از مروت تو سزد باجابت مقرون گردانی، چه بی سابقه معرفت در اکرام مقدم من ملاطفت واجب دیدی ودر ضیافت ابواب تکلف تکفل کردی؛ امروز که وسیلت مودت و دالت صحبت حاصل آمد اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا باهتزاز تلقی نمایی سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندران هرچه مشکورتر باشد.


زاهد گفت: فرمان بردارم و بدین مباسطت مباهات نمایم، و اگر این رغبت صادق است و عزیمت در امضای آن مصمم آنچه میسر گردد از نصیحت بجای آورده شود، و اندر تعلیم و تلقین مبالغت واجب دیده آید.


مهمان روی بدان آورد و مدتی نفس را دران ریاضت داد. آخر روزی زاهد گفت: کاری دشوار و رنجی عظیم پیش گرفته ای.


خواهی که چو من باشی و نباشی


خواهی که چو من دانی و ندانی

و هر که زبان خویش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غیر آن خلاف روا بیند کار او را استقامتی صورت نبندد.


مهمان جواب داد که: اقتدا بآبا و اجداد در جهالت و ضلالت از نتایج نادانی و حماقت است. و کسب هنر و تحصیل فضایل ذات نشان خرد و حصافت ودلیل عقل و کیاست.


همچو احرار سوی دولت پوی


همچو بدبخت زاد و بود مجوی

زاهد گفت: من شرایط نصیحت بجای آوردم و می ترسم از آنچه عواقب این مجاهدت بندامت کشد چنانکه آن زاغ می خواست که تبختر کبگ بیاموزد. مهمان پرسید که: چگونه است آن؟


گفت: